روشنگری اجتماعی

 

 

دیگر منم و شبستانی پاک،منم و در غرفه ای آبی،کفش آب و سقفش آسمان و دگر هیچ...سینهء باز دریا...تاق باز بر موج دراز کشیده،و دست ها در زیر سر بالش کرده،خود را به دامن نرم و مهربان آب سپرده،همراه نسیم شوخ و بازیگر و بس دانک و شیرین کارم،که از بن کاکل صبحی،خود را دمادم به بازی بر من می زند،و مرا به سوی ساحل های دوردست و ناپیدای ابدیّت می برد...چه سفری!چه دنیائی!کجائی ای همسفر سفرهای نیمه شبان خوب من!ای که یادت رفرف شوق من است؛و هر صبحگهی مرا تا بارگاه ملکوت خدا،به معراج هائی شگفت می برد؟کجائی ای ماسینیون من!ای چشمهء جوشان حکمت!ای آفتاب سوزان عرفان!ای مهتاب مهربان امید!ای ایمان!ای عشق!

چرا ایمان گناه است؟چرا عشق و پرستشجرم است؟چرا می خواهند این نسلب هوشیار و شایسته و تشنه و پرخروش را بی ایمان کنند؟چرا می پسندند که مرد علم و عقل،با عشق بیگانه گردد؟از پرستش دست کشد؟چرا؟علم بی عشق،عقل بی پرستش،جوانی بی ایمان،جوان بی عشق،نسل بی پرستش،عقل و علم بی ایمان،بی مسئولیّت،بی هدف چه خواهد بود؟وای!که چه زشت و سرد است،روح عالمی که بی درد است؛اندیشهء خردمندی که نمی پرسد؛نسل جوانی که ایمان ندارد!

 

چه رنج می برم و چه درد می کشم که می بینم این متولّیان خداناشناس بی درد و بی حسّ،پای این روح طغیانی پرالتهاب زیبای این نسل را،که فطرت اهورائی دارد و سرشت خدائی،در زنجیرهای آهنین می کشند؛و می کوشند تا با خاکش هم زنجیر کنند،تا پرواز نکند؛نگریزد؛پائی به بهشت باز نکند؛شمع را از محراب بردارند و در مجلس روضه بنشانند؛پروانه را از شمع دور سازند و لای کتاب ها و دفترها خشک کنند؛آزادی را در قفس کنند و آزاده را به زندان افکنند؛و دل را از عشق به ماوراء زندگی و روزمرّگی خالی کنند،و آن را از شهوت و منفعت و حسد و ذلّت پر کنند.و به هر حال،انسان را«حیوانی ناطق»کنند و «مسخ»،و شهر را «طاعونی»،و زندگی را «استفراغ»،و بودن را لفظ موهومی،که جز موهوم های مجسّم را بس نیست.

 

...پایان ...